پس از سال ها دوری و بعد از مدت ها تلاش برای فراموشی، به واسطه هویت شغلی جدید، دوباره وارد فضای آکادمیک شدم. سرنوشت انگار روند زندگی مرا به دانشگاه گره زده بود. من توانایی گریز از دانشگاه را نداشتم و دانشگاه نیز از من. روز اولی که وارد دانشگاه شدم، غربت عجیبی وجود مرا فرا گرفت. فضاها و کالبدهایی که بین من و دانشگاه پیوند برقرار می کرد، خالی از همه چیزهایی بود که بدان معنا می بخشید. من در «وطن خویش غریب»، باید به سوگ همه چیزهایی می نشستم که روح را در زندگی دانشگاهی ام می دمید: نشست و برخاست های بر و بچه های انجمن، جلسه های سخنرانی، میتینگ های ی، مناظره های دانشجویی، بحث و جدلِ شب های خوابگاه، یارهای دبستانی، سکوت ها، فریادها، شادی ها، غم ها و . . ایام بدین منوال می گذشت و منِ بی خویش با زیبایی یک نوستالژی، روزهای افول دانشگاه را دوام می آوردم. من در مقطعی از تاریخ تحولات دانشگاه گرفتار آمده بودم. گویا زندگی دانشگاهی من از از مهرماه 85 آغاز شده و در خردادماه 89 پایان یافته بود. کاش هیچگاه به دانشگاه باز نمی گشتم. کاش می گذاشتم زیبایی آن برهه از زمان برای همیشه، برای کل زندگی، در ذهنم بماند. 16 آذرماه فرا رسید. 16 آذر 94 در نهایت ابتذال برگزار شد. جشن و پایکوبیِ لمپن هایی که تاریخ را قانع می ساختند شانزدهمین روز آذرماه را از گردش ایام کنار گذارد. «گناهی شان نبود، از جنمی دگر بودند». گویا تقدیر برای آنان نیز چنین رقم زده بود. چند صباحی گذشت و من با محیط خو می گرفتم. اما انگار چیزی در من، در گذشته من، جا مانده بود.

در یک روز سرد زمستانی چند تن از دانشجویان به سراغم آمدند. تصمیم داشتند، انجمن اسلامی دانشجومعلمان دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی را برپا نمایند. از من راهنمایی خواستند. امید در وجودم شعله کشید. نمی دانم چرا تا آن زمان آن ها را ندیده بودم. جوانان پر شور و با انگیزه ای بودند و منِ در پیله خود فرو رفته، آن ها را نیافته بودم. نشست و برخاست من با آنان آغاز شد. انجمن نیز راه اندازی شد و اعضای جدید به آن پیوستند. من به واسطه تلاش برای تأسیس انجمن، دوستان جدیدی پیدا کرده بودم. همان آرمان ها، ایده ها و تفکرات در ذهن شان بود با رنگی جدید، سبکی متفاوت و طرحی نو. آن ها نیز در پیله خود تنیده بودند. انجمن بهانه ای شد تا پرواز کنند. هر چه روزها در پی هم می رفت، بیشتر با سبکِ زندگیِ نسل شان مأنوس می شدم. آنان نه فریاد می کشیدند و نه سکوت می کردند؛ فقط آنگونه که دلشان می خواست زندگی می کردند. آن ها نه قهرمان داشتند و نه قهرمان کسی بودند، بلکه خود قهرمانِ زندگیِ خود بودند. حاضر نبودند پای آرمان ها بمیرند، آنان پای اهداف شان زندگی می کردند. آنان به بیرونِ «زندگی»، به ت، فرهنگ، اجتماع، هنر، اقتصاد و .، به اعتبار مسأله «زندگی» می نگریستند. آن ها در تکرارِ تاریخیِ بی پایانِ بازیِ قدرت ها، سودای اصالت دادن در سر داشتند: اصالت نیروهای زندگی. گردش ایام به آنان مدارا آموخته بود؛ تساهل در برابر قدرت، در برابر نسل های پیشین، در برابر استاد، در برابر ساختار اداری و در برابر سختی های معیشت. آری، جنبش دانشجویی جدید، تفاوت های نسلی بزرگی را به نمایش گذاشته است. «آن ها به لحاظ اقتصادی، تحصیلی، شغلی، رفاه و کیفیتِ زندگی رشد می کنند. این جوانان تحت تأثیر فناوری های نوین تحول می یابند و بازتولید می شوند. آن ها به خارج از کشور سفر کرده و با دنیا ارتباط برقرار می کنند. آن ها دائما سبک زندگی خود را تغییر داده و باز تغییر می دهند. آن ها جوانان متساهلی می شوند که در روز عاشورا مشکی می پوشند و عزاداری می کنند، زادروز کوروش را گرامی می دارند و جشن می گیرند، به مصدق می بالند و افتخار می کنند، به وقتش پای صندوق های رأی می آیند و تعطیلات را در آنتالیا و دوبی می گذرانند» و به زندگی ادامه می دهند. من یک پوزش خواهیِ بزرگِ نسلی به آن ها بدهکار بودم. آنان به این رسیده بودند که می توان فریاد نکشید، هزینه نداد، سکوت نکرد و پای آرمان ها ایستاد و همچنان زندگی کرد، زندگییییییییییییییییی.  


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تميزکاري آجرنما وبلاگ شخصی من! معرفی کتاب های نشر شانی یادداشت های محمد عرفان بهنام پور عاشقتم مريم❤💝 دکتر بیماریهای نشیمنگاه Charles باتاب استیل | درب استیل,جان پناه شیشه ای,نرده شیشه ای امیـلی در روسیــه