مهرسام، پسر عزیزم

230 روز از آخرین روزی که قلم به دست گرفته ام می گذرد. از آن قلم هایی که جان ات به لبت می رسد تا حرفی، حدیثی، واژه ای، سخنی، چیزی با آن بنویسی. از آن قلم هایی که باید تمام انرژی های انباشته زندگی ات را بسوزانی تا بتوانی بر اصطکاک بین نوکِ گرافیتیِ سفت و سختِ آن و کاغذی که زیر دستت گرفتار آمده، غلبه کنی. از آن هایی که آن روزها، آن روزهایی که ما بچه بودیم، خیلی محکم تر و مقاوم تر بودند. شاید به خاطر آن که ما بچه های آن روزها، قلم ها را نیز مانند خیلی چیزهای دیگر، بیشتر می فشردیم؛ مانند همان دسته های آتاری، تفنگ های چوبی دست ساز، شیشه های نوشابه، ساندویچ های دو سه نونه، پاهایِ بی رمقِ مادربزرگ، دست ها، آغوش ها و الخ. و این ها همه باید آنقدر مقاوم می بود که زیر فشار عضله های ورزیده دست ما دوام می آورد. عضله هایی که سوخت اش روغن حیوانی بود و یک دو جین ایدئولوژی سترگ و جهان شمول. قلم را آنقدر روی کاغذ می فشردیم که تا صد صفحه بعدی ردّش به جای می ماند که حتی آن پاک کن های آبی و قرمز نیز نمی توانست ذره ای از آن را محو نماید. پاک کن هایی که ورِ قرمز اش مداد را و ورِ آبی اش خودکار را پاک می کرد؛ اما ما چنان می نگاشتیم و نقش می زدیم که هیچ پاک کنی نمی توانست حتی رؤیای پاک کردن را در ذهن بپروراند مگر آنکه آنقدر تن زمخت اش را به کاغذ بی نوا بمالد تا آن را مثل خوره بسابد و تطهیر کند. مهرسام جان، من اما نه نادمم و نه ناخرسند. ذره ای پشیمانی به روح و جانم رسوخ نکرده است. در جایی که روی پاکت های نامه زده اند: «شهر فلان- خ شهید فلانی- روبه روی بنگاه هاشمی- کتابفروشی حافظ یا جنب بانک شهر- کتابفروشی اندیشه نو یا نرسیده به مطب دکتر فلانی- کتابفروشی سرای سبز»، به تریج قبای کسی بر نمی خورد اگر آدمی 230 روز قلم به دست نگیرد. مهرسام، اینجا هیچ بنگاهی، هیچ بانکی، هیچ مطبی و هیچ جای مزخرف دیگری روبه روی هیچ کتابفروشی ای نیست. در کوچه پس کوچه های این شهر هیچ مکانی جنب هیچ کتابخانه ای هویت نمی یابد. در این شهر پاساژها، قمارخانه ها، فسادخانه ها و حتی شهربانی ها و نظمیه ها آمد و شد بیشتری از کتابسراها دارند. در اینجا مگس ها هم در کتابخانه ها پَر نمی زنند، آن ها ترجیح می دهند در غذاخوری ها و رستوران ها به پرواز در آیند. دیگر هیچ کس هیچ چیزی نمی خواند، هیچ چیزی نمی نویسد، دیگر هیچ کس هیچ چیزی نمی فشارد.

کاش ما در همان روزهای بچگی می ماندیم و هیچوقت بزرگ نمی شدیم،

و ای کاش تو در همین روزهای بچگی بمانی و هیچ وقت بزرگ نشوی  

 

 

 

 

 


 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مانا ازن ساز هتل آرسان شرکت چاپ و تبلیغات نگاران فیلم های سینمایی روز دنیا ICDST صنعت وتجارت Michelle پنجره دوجداره وبلاگ تخصصی ژیان